محمد پارسا و پایان شش ماهگی
محمد پارسا ،میوه زندگیم!اول تیرماه شش ماهت تموم شد.دوست داشتم یه جشن کوچولو واست بگیرم ولی چون خونه مامان بزرگ (یزد) بودیم و بابایی، خونه خودمون( تهران) بود جور نشد . مهم نیست! مهم اینه که تو
سالمی و بحران واکسن شش ماهگی هم مثل واکسن های قبلی پشت سر گذاشتی .البته
سه روز تمام تب خفیف داشتی که اونم بلاخره تموم شد .مامان بزرگ و بابا بزرگ واسه اینکه درد واکسن از یادت بره تو رو بردن حیاط،واست تاب بستند و کلی باهات بازی کردند.توهم حسابی کیفور شدی!منم خیلی
خوشحال بودم که کابوس واکسن شش ماهگی هم داره تموم میشه و دیگه تا یک
سالگی واکسنی نداری!
محمد جان،عکس های زیر مربوط به اولین سفر هوایی زندگی تو هست.شب اول رمضون داشتیم از یزد می اومدیم تهران خونه خودمون.هواپیما خیلی گرم بود .ولی چون سریع به مقصد رسیدیم زیاد اذیت نشدی!
سفر قبلیت سفر مشهد بود که با قطار رفتیم .خاله ومامان بزرگ هم با ما بودند.از اون سفر
عکس زیادی نداریم. جون تو اون سفر مریض شدی و مدام تب داشتی؛اصلا حال
و حوصله عکس گرفتن نداشتیم.به طور کلی خوش نگذشت.
روز اول رمضان را یزد بودیم .وبعد از دو ماه اومدیم تهران ،تا اینجا مهمون خدا باشیم.اگرچه نبودنت واسه مامان بزرگ و بابا بزرگ خیلی سخت بود!ولی چکار میشه کرد .همه باید نهایتا برن سر خونه زندگیشون.
عزیزم اولین رمضون زندگیت مبارک!
محمد پارسا،رمضان امسال مثل سالهای قبل خیلی گرم بود. گرمی و هیجان مسابقات جام جهانی 20014 این گرمی رو بیشتر می کرد. تو هم مثل بابا و مامانت به شدت پایه فوتبالی و نود دقیقه رو کم
نمیاری!گبازی ایران و آرژانتین رو یک سره با دقت تماشا کردی و پشت سر هم با هیجان پاتو به زمین
کوبیدی.عکس های زیر مربوط به بازی برزیل و آلمانه که تو هم از این بازی عجیب
و غریب شگفت زده شده بودی!
گل پسرم!رمضون حسابی شیطون شده بودی. با اینکه از شدت خستگی چشمات خمار میشد.بازم در برابر خوابیدن به شدت مقاومت می کردی! من هم بعد از تلاش های زیاد یه راهکار واسه حل این
معضل پیدا کردم!به شکم می خوابوندمت رو زمین و یه چند دقیقه ای ماساژت
میدادم .انگار معجزه میکرد. کمتر از دو دقیقه خوابت می برد.
عکس های زیر ازنمونه هایماساژ در مانی مامانته!
قشنگم! کل رمضون رو معمولا تا ساعت سه و نیم الی چهار صبح بیدار بودی.تازه ازدوازده شب که می گذشت؛ انرژی مضاعف واسه ی شیطنت و بازی گوشی پیدا می کردی !بابا رضا بابت خوابت
کلی منو مواخذه می کرد!آخه نمی ذاشتی راحت بخوابه. و هر روز صبح دیر می رفت
سر کار! ولی واقعا من هر کاری می کردم از پست بر نمی اومدم تا بخوابی!
عکس های زیر رو ساعت سه و نیم صبح ازت گرفتم . اون وقت شب کلی با اسباب بازیهات بازی می کردی و دس دسی می کردی و خلاصه کلی خوش بودی!
اینم عکس های هنری از دس دسی کردن محمد پارسا در ساعت سه و نیم شب!
شاه پسرم!شب های قدر رمضان امسال با حضور تو رنگ دیگری داشت.شب اول قدر رفتیم حسینیه بزرگ پونک.داشتی بازی می کردی که یه دفعه برقا رو خاموش کردند. تو هم وحشت کردی و اینقدر گریه
کردی که من دلم سوخت و مجبور شدم واسه آروم شدن تو از قید قرآن سر گرفتن بگذرم و
بیام بیرون. البته بعد از تموم شدن مراسم با توجه اینکه هنوز ساعت دو ونیم بود بابا
رضا واسه اینکه منم بتونم قرآن سر بگیرم ؛بردمون حسینیه کن و من
بلاخره موفق شدم قرآ ن به سر بگیرم . شب های بعد پسر خوبی بودی .
و مشکلی ایجاد نکردی.وهر سه شب تا ساعت چهار صبح رو بیدار بودی و احیا گرفتی!
اینم عکس های قشنگت در حال عبادت در شب بیست و سوم رمضان!ا
بدون شرح!